ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان گندم_17

یه نگاه به کامیارکردوچشماش رفت روهم وگفت:

-چشمت چکمه هارو گرفته؟چندمیدی بالاش؟

کامیار-اگه چشمم عکس روگرفته باشه چی؟اون چند؟

تاکامیار اینو گفت پرید ویقه ش روگرفت که کامیارم یه دونه زد توسینه ش واونم محکم خورد زمین!

دست کامیار روگرفتم وکشیدم طرف اتاق نصرت که جهانگیر همونجور که افتاده بود روزمین سرشو بلند کرد وگفت:

-شماهام چندوقت دیگه عین من می شین!به همدیگه می رسیم اقایون!هرکی یه بار پاشو بذاره اینجا دیگه تمومه!اون دفعه که اومدین خوابوندنتون بدبختا!خودتون خبر ندارین!چندوقت دیگه به دیوثی می افتین!برین مادر...

تااینو گفت کامیار برگشت طرفش که بقیه ش رونگفت زود بازوی کامیار روگرفتم که کتکش نزنه وگفتم:

-کامیار!دست به این بزنی مرده ها!

جهانگیر-بذار دست بزنه بذار کتکم بزنه بذار بکشه منو بذار راحتم کنه خودم که عرضه شوندارم بذار حداقل این پفیوز بکنه!

کامیار یه نگاهی به من کرد وبعداروم رفت طرفش که جهانگیر دستاشو گرفت توصورتش که مثلا کامیار بالقد نزنه تو صورتش!دستاش همونطوری به حالت ترس جلوصورتش بود که کامیار نشست بغلش واروم موهاشو ناز کرد!می دونستم دلش طاقت نمی اره!نگاهش کردم ودیدم دوتا قطره اشک ازرو صورتش سرخورد وافتاد پائین!

یه مرتبه جهانگیر اروم دستاشو ازجلوصورتش برد عقب وبه کامیار نگاه کرد وبعد سرشو گذاشت رو پای کامیار وشروع کرد به گریه کردن!

خودم هم حالم بود وهم بغض گلومو گرفته بود!به خودم لعنت فرستادم اگه یه بار دیگه بیام اینجا!دلم می خواست فقط گریه کنم!

یه خرده که گذاشت کامیار سر جهانگیر رو ازروپاهاش بلند کرد وازتوجیبش بسته سیگارش رودراورد ویه دونه روشن کرد وداد بهش وازتوجیبش کیف پولش رودراورد و5تاهزار تومنی دراورد وگرفت جلوجهانگیر وگفت:

-بگیر اما بالاخره چی؟باید خودت یه تکونی بخوری!

اینو گفت وخواست بلند بشه که جهانگیر زد زیر گریه ودست کامیار رو گرفت وباالتماس گفت:

-تروخدا ازاینجا برین ودیگه برنگردین!تازوده همین الان ازاینجا برین!منم اگه پام اینجا وانمی شد الان اینجوری نبودم! شماها حیف ین!جون هرکسی که دوستش دارین ازاینجابرین!اینجابلاس!اینجا به خاک سیاتون می شونن!برین از اینجا!

کامیار دوباره نازش کردوگفت:

-خیالت راحت باشه!مابرای کار دیگه اومدیم اینجا!اهل این فرقه ها نیستیم!

بعد بلند شد که نصرت ازپشت سرمون گفت:

-ماشین روسپردم!

بعد رفت طرف جهانگیر وزیر بغلش روگرفت وبلندش کردولباسش روتکوند واروم بهش گفت:

-بروتواتاقت اقا جهانگیر!

جهانگیر باحالت دلواپسی برگشت ویه نگاه دیگه به کامیار کرد که نصرت بهش گفت:

-خیالت راحت باشه!اینا کار دیگه ای اینجا دارن بروتواتاقت!

جهانگیر بااستینش اشک هاشو پاک کرد وبرگشت طرف اتاقش!

ازپشت که نگاهش کردم دلم لرزید!یه جوون قدبلند وخوش قیافه که هروئین داغونش کرده بود!

چکمه های چرم قشنگش هنوز پاش بود واروم اروم پاهاشو روزمین می کشید ومی رفت طرف اتاقش!

تاازپله های اتاقش بره بالا هرسه تایی مون واستاده بودیم ونگاه ش می کردیم!

وقتی رفت تو وپرده اتاقش افتاد نصرت برگشت طرف من وکامیار وگفت:

-سربزیری یه جوون قیمت داره که باید براش بدیم،نجابت یه دخترم یه قیمتی داره که باید براش بدیم!سالم موندن یه جوون که قراره چرخ این مملکت روبچرخونه م قیمتی داره که باید براش بدیم!حالا این قیمت روکی باید بده؟

من وکامیار نگاهش کردیم که گفت:

-می دونین کی باید بده؟من باید بدم!امثال من باید بدن!امثال میتراها باید بدن!ماها باید بدیم تایه عده جوون دیگه سالم وسربزیر ونجیب بمونن!

-اقانصرت ببخشین آ اما ادم باید یه خرده ارداه ش قوی باشه!

یه مرتبه داد کشید وگفت:

-مگه تواین مملکت به این بزرگی جابرای یه عده ادم ضعیف نیس؟مگه این همه ادم که برامون تصمیم می گیرن ومی گن چیکار کنیم وچیکار نکنیم نمی تونن مواظب ادمای ضعیف باشن؟مگه اینجا قرارنبود ازضعیفا مواظبت کنن؟پس چی شد؟اره بابا جون ماضعیفیم!من ضعیفم!میترا ضعیفه!اما چون ضعیفیم باید این بلاها سرمون بیاد؟مگر اینجا جنگله که هر کی قوی تره پدرضعیف تر ها رو دربیاره؟

صداش که رفت بالا پرده چند تااتاق رفت بالا واز توهر کدوم چند تا کله اومد بیرون که نصرت دوباره داد زدوگفت:

-برین تولاشخورا!هنوزخبری نیس!هنوز کسی اینجا تموم نکرده که بدوئین بالا سر جنازه ش ولختش کنین!

داد روکه کشید کله ها دوباره رفت تو!بعددوئید طرف ن وزود صورتم روماچ کردوگفت:

-سامان جون به خدامن مخلص توواین اقاکامیارم هستم آ!فکر نکنی سر توداد زدم آ!بدبختی مو داد کشیدم!بیچارگی مو داد کشیدم!ضعیفی مو داد کشیدم!داد کشیدم شاید حداقل صدام به گوش خودم برسه!کسای دیگه که این صداها رو نمی شنون!

بعد برگشت ویه نگاه به اتاق جهانگیر کردوگفت:

-گاه گداری خواهرش بایه ماشین شیک یواشکی می اد اینجا ویه سری بهش می زنه ویه پولی بهش میده ومیره! الان یه دوماهی هس که پیداش نشده وکفگیر این ته دیگه خورده!

بعد زیر بازوی من وکامیار روگرفت وگفت:

-بریم توبابا لجن روهر چی بیشتر هم بزنی بو گندش بیشتر بلند می شه!

راه افتادیم طرف اتاقش که همونجور گفت:

-ازخونواده پولداریه!یعنی این هروئین وامونده پولدار و گدا سرش نمی شه!همه رویه اندازه بدبخت می کنه منتها اونی که پولداره دیرتر به فلا کت می افته!

رسیدیم تواتاق وکفشامونو دراوردیم ورفتیم بغل گاز پیک نیکی نشستیم ودستامونو گرفتیم روش!

نصرت-سردتونه؟

کامیار-نه اما می چسبه!

شروع کرد چایی دم کردن وگفت:

-می ترسم اقا کامیار

کامیار-ازچی؟

نصرت-ازاین برنامه

کامیار-کدوم برنامه؟

نصرن-همین که شروع کردی!

کامیار هیچی نگفت که نصرت کتری روگذاشت روگاز وزیرش روکم کرد وبرگشت طرف ماوگفت:

-می ترسم دوهوائه بشه حکمت!

کامیار-برای چی؟

نصرت-ماشین اخرین مدل ورستوران درجه یک وخوراک جیگر لاک پشت!

کامیار-جیگر گوسفند بود جا جیگر لاک پشت بهمون دادن!

نصرت-اگه اشتباه کرده باشم باید واسه جبرانش باید جیگر خودم روبدم آ!

کامیار-نه اشتباه نکردی

نصرت پاکت سیگارش رو گرفت جلومون ویکی یه دونه ورداشتیم وروشن کردیم که گفت:

-اما خیلی خوشحال بود!تاحالا اینجوری ندیده بودمش!

کامیار-همه روبهت گفته؟

نصرت-اره همیشه می گه!

کامیار-افرین بارک اله!

یه نگاهی به کامیار کرد وگفت:

-توچیکاره ای؟

کامیار-یه بچه پولدار

نصرت-اره اما خلق وخوت به اونا نمی خوره یه جوری هستی!ازهمون شب نمایش شناختمت!خیلی محکمی!حالاکجا بار اومدی خدامی دونه!

کامیار-دیشب می خواست ازگذشته ش برام بگه نذاشتم گفتم نصرت همه روبرام گفته!

نصرت-خوب کردی!بهم گفت!هروقت حرف گذشته می شه تاچندوقت ناراحته ونمی تونه درست به درسش برسه!

کامیار-راستش می خواستم ازتون بیشتر بدونم!

دوباره یه نگاه بهمون کرد وبعد به کامیار گفت:

-ازخودت مطمئنی؟

کامیار-فکر کنم اره

نصرت-اگه شک داری همینجا تمومش کن بری جلوتر دیگه نمی شه ها!

کامیار-شک ازخودم ندارم فقط می ترسم اون نتونه منو قبول کنه اون وقت همه ش احساس کمبود می کنه!

نصرت یه سری تکون داد وگفت:

-خوب می فهمی واله!

کامیار-حالا بیشتر برام بگو!

سیگارش روخاموش کرد ودوتا چایی که هنوز درست دم نکشیده بود برای ماریخت وگذاشت جلومون وگفت:

-تاشماها بخورین من برم بیرون وبرگردم!

تاخواست کامیار بلند بشه که کامیار دستش روگرفت وگفت:

-اگه نری چی میشه؟

دوباره نشست ویه فکر کرد وگفت:

-شماها تاحالا یه معتاد روکه بهش مواد نرسیده دیدین؟

کامیار-فقط توفیلما

نصرت-پس بهتره همون جلو چشم تون باشه که فقط توفیلمه!اگه الان تانیم ساعت یه ساعت دیگه دوا به من نرسه این زمین رو گاز می گیرم یه ساعت بعدش حاضرم هرکاری بکنم که یه سانت دوا بره تورگم!برامم دیگه هیچی مهم نیس!

بعد بلندشد وازاتاق رفت بیرون من وکامیار فقط همدیگرو نگاه ی کردیم!

ده دقیقه طول نکشید که برگشت نشست سرجاش ویه چایی برای خودش ریخت وهمونجور که تواستکانش رونگاه می کرد گفت:

-ببخشین رفقا

کامیار-تااونجا گفتی که خدابیامرز خواهرت اونجوری شد!

یه خرده دیگه بااستکانش بازی کرد ودوباره یه سیگار روشن کرد وپاکتش روگذاشت جلوما ویه زانوش روگرفت توبغلش وشروع کرد به سیگار کشیدن چشماشو بسته بود وسیگار می کشید!

اخرای سیگارش بود که چشماشو واکرد وگفت:

-ادم یه وقتی ازیه نفر دلخوره ومی خواد ازش انتقام بگیره!می ره ویه بلای سرش می اره حالا هرجوری که باشه!اما ادم یه وقتی از تموم مردمش وازخاکش وهمه چیزش دلخوره اون وقت دیگه حریفشون نمی شه ونمی تونه ازشون انتقام بگیره! اون وقته که می ره ویه کاری می کنه وبعدش می فهمه که چه کرده!

منم همین کا ررو کردم!هروئینی شدم وازشون انتقام گرفتم!

کامیار-توازخودت انتقام گرفتی!

نصرت-نه!اشتباه می کنی!من ازکشورم انتقام گرفتم!کشورم منو ازدست داد!منو که شاید می تونستم خیلی کارا بکنم! منو که می تونستم خیلی چیزا اختراع یاکشف کنم!مگه همین ادما وجوونای تحصیلکرده ای مثل مانیستن که می رن اروپا وامریکا واسه خودشون کسی می شن؟مگه همین جوونایی مثل مانیستن که خبرش می رسه اونجا فلان چیز وفلان چیز رو اختراع کردن!؟

اونایی که ازاینجا میذارن ومیرن وهوش وعلم ودانش خودشونو ورمی دارن وباخودشون می برن مگه انتقام ازاین کشور ومردمش نمی گیرن؟حالااونا یه جور انتقام می گیرن وماهام که معتاد وعملی می شیم یه جور!ولی اخرش یه چیزه!این مملکت که قدر ماها رو ندونست مارو ازدست داد اگرم همینجور چرخ بچرخه کی می خواد این چرخ وفلک روبچرخونه؟

سیگارش روخاموش کردوگفت:

-بروتواون چمدون رونگاه کن وببین چندتا طرح توش داره خاک می خوره!شامپویی که همین پارسال یکی اختراع کرد که ادم مو دربیاره!صابونی که به همه پوستی می سازه!پودر لباسشویی که فلان می کنه وخیلی چیزای دیگه! همه شون اونجا تلنبار شدن وکسی که قرار بود یه روزی اونا به ثبت برسونه وبسازدشون اینجا جلو روتون نشسته ویه وقت خماره ویه وقت نئشه!این هم بدبختی کشیدم ومدرکم روگرفتم که بشم به عملی ودیوثی کنم!

دومرتبه شروع کرد دادکشیدن!روش روکرده بود طرف پنجره وداد می کشید!

-اهای معلم کلاس اولم کجایی که ببینی؟بابدبختی مداد رودادی دستم ویادم دادی جای اینکه سیگار لای انگشتم بگیرم مداد دستم بگیرم!حالا کجایی که ببینی شاگردت چی شده؟اهای اقامدیرا که 10تا ازمون وامتحان برگزار کردین تا بذارین بیام تومدرسه تون درس بخونم بیاین نگاه کنین شاگرد اول مدرسه تون شغلش چیه!ای روزنامه ای که عکس منو انداختی وزیرش نوشتی نفر...کنکور سال...!بیا الان یه عکس ازم چاپ کن وبنویس نفر اول دیوثی دررشته...!

یه دفعه ازجاش بلندشد ورفت طرف پنجره وواستاد وداد کشید وگفت:

-بیاین افتخارتونو ببینین!کجایی که هروقت شلوار کهنه وپارم رومی دیدی می زدی روشونه هامو می گفتی توفقط درست رو بخون که همه اینا جبران میشه؟!مگه تموم نمره هامو ازت بیست نگرفتم؟پس کواون وعده هایی که بهم دادی؟اون بیست ونوزده ها یه قرون ارزش نداشت!

یه مرتبه شروع کرد سرش روبه دیوار کوبیدن یه جمله می گفت ویه بار سرشو می کوبید به دیوار!

-ریاضی بیست!فیزیک بیست!شیمی بیست!ریاضی بیست!فیزیک بیست!شیمی ...

کامیار ومن دوئیدیم طرفش وازپشت گرفتیمش گریه می کرد ومی خواست سرشو بکوبونه به دیوار کامیار بغلش کردوگفت:

-نصرت جون چرا همچین می کنی اخه؟

نصرت-اخه تونمی دونی من چی می کشم!من قرار بود نابغه شیمی بشم!همه بهم می گفتن تواخرش یه چیزی می شی! خودمم می دونستم بالاخره یه چیزی واسه خودم میشم اما نمی دونستم این میشم!نمی دونستم کارم به اینجاها می کشه! کجایی اقاناظم که ببینی شاگردت دخترای مردم روواسه...می فرسته دبی!

کامیار-اگه بخوای اینکارارا روبکنی میذاریم میریم آ!داریم باهم حرف می زنیم دیگه!چراخودتو داغون می کنی؟

اروم بردیمش وسرجاش نشوندیم وکامیار سه تاسیگارروشن کرد ویکی داد به نصرت ویکی م به من ودیگه یه کلمه م هیچکدوم حرف نزدیم!

سیگار که تموم شد سرشو بلند کردوگفت:

-خواهره ه مرد پول نداشتیم جنازه ش روبلندکنیم!این دفعه م دیگه همسایه ها بهمون رونشون ندادن!یعنی بیچاره هام دست شون خالی بود!

من وبابام وحکمت نشسته بودیم بالاسرجنازه وزانوی غم بغل گرفته بودیم ونمی دونستیم چیکار کنیم!نمی دونستم این وسط کدوم شیر پاک خورده ای رفت به همون یارو که ازش عرق می گرفتم خبر داد یه وقت دیدم درواشد واومد تووتا چشمش به ما وجنازه افتاد زدزیر گریه وازاتاق رفت بیرون بلندشدم رفتم پیشش که بهم سرسلامتی داد ودست کردجیبش ویه مشت اسکناس دراورد و گذاشت توجیبم وگفت اگه کمه بگو!

خداعوضش بده همسایه ها که دیدن پول اومد توجیب من یکی یکی پیداشون شد وجنازه روحرکت دادیم!وقتی رسوندیمش تومرده شور خونه رفتم یه گوشه نشستم!نه گریه می کردم نه چیزی!فقط نگاه می کردم!همسایه ها دور وور بابامو گرفته بودن ومثلا داشتن ارومش می کردن!

یه وقت دیدم این حکمت جلو غسالخونه واستاده وگریه می کنه واین ور واون وررونگاه می کنه دوئیدم طرفش وبغلش کردم ودیدم به هق هق افتاده!خواستم ارومش کنم اما مگه می شد!هق هق می کرد وهی میگفت داداشی چراحشمت رواینجوری می شورن؟فهمیدم رفته تومرده شورخونه وازپشت شیشه این چیزا رودیده!دعواش کردم که چرارفتی اونجا وبعدش گرفتمش توبغلم وانقدر نازش کردم وباهاش حرف زدم که یه خرده اروم شد!

همینجوری که داشتم باحکمت حرف می زدم یه خانمی اومد دم مرده شور خونه وبلند داد کشید وفامیلی مارو صدا کرد دوئیدم طرفش که گفت تو فامیل حشمت ... هستی؟

گفتم اره گفت کیش می شی؟گفتم داداش شم گفت اسمت چیه؟گفتم نصرت یه نگاه به من کرد وبعد یه پاکت روداد به من وگفت این لای لباساش بود بگیرواسه تونوشته!

پاکت رو ازش گرفتم ورفتم یه گوشه نشستم حکمتم اومد بغلم نشست وگوشه بلیزم رو گرفت تودستش!طفل معصوم ترسید!

پاکت روواکردم که دیدم توش یه نامه س!درش اوردم وشروع کردم به خوندن!

بلند شد واروم رفت سریه صندوق چوبی وازتوش یه چمدون دراورد وتوش رویه خرده گشت وبایه پاکت برگشت وپاکت رو گرفت طرف کامیار

کامیار پاکت روواکرد وازتوش یه نامه دراورد سرمو بردم جلو وشروع کردم به خوندن!

((سلام داداش نصرت می دونم الان که داری این نامه رومی خونی من دیگه تواین دنیا نیستم.داداش نصرت دستت روماچ می کنم الهی من پیش مرگ توداداش خوب ومهربون وباغیرت بشم که می دونم دارم میشم راضی راضی م هستم همیشه ازخداهمینو خواستم که اگه قراره توطوری بشی من جات بشم داداش نصرت من می دونم توچقدر زحمت کشیدی ازوقتی کوچیک بودی کار کردی تاماها یه خرده راحت تر زندگی کنیم اما می دونم که توخودت الان شم یه بچه ای.اما باهمین سن کم ت اندازه یه مرد بزرگ کار کردی وزحمت کشیدی.

داداش نصرت من خیلی وقته که درددارم اما نگفتم چون می دونستم که کسی نمی تونه هیچ کاری برام بکنه هرچی خدا بخواد همون میشه فقط ازت یه چیزی می خوام اولا وقتی من مردم برا گریه وزاری نکنی وغصه نخوری ونذار حکمت غصه بخوره الان دیگه نه مامان هس نه من هستم.خرج مون کم شده دیگه فقط بذار حکمت هرچقدر می خواد درس بخونه خودتم درست روول نکن اگه منو دوست داری که می دونم داری یه کاری کن که هردوتون برین دانشگاه ارزوی من فقط همینه می دونم که مرده اگاهه وهمه چیز رومی فهمه تاهروقت که شماها درس بخونین منم اون دنیا خوشحال میشم مامانم خوشحال میشه فقط بهم بده که درس بخونین.

صدهزار دفعه روی تووحکمت روماچ می کنم وازتون خداحافظی می کنم ایشاله ایشاله ایشاله صدوبیست سال باخوبی وخوشی زنده باشین ازبابام خداحافظی کن یادت نره که من ازت قول گرفتم.

داداش جون واسه مردن من ناراحت نباش من دارم خیلی درد می کشم همین الان که دارم این نامه روبرات می نویسم انقدر پهلوهام درد می کنه که می خوام فریاد بکشم اما جلو خودمو می گیرم بعد ازمن غصه نخور که من راحت می شم.الهی قربون توداداش باغیرت برم الهی قربون اون خواهر خوشگلم برم نمی خوام ازت کارای سخت بخوام اما وقتی به امید خدا به امید خدا مدرک تونو گرفتین وهرکدوم دکترومهندس شدین برین سراغ عزت وپیداش کنین شاید وضعش خوب نباشه.

داداش نمی خوام این دم اخری دلت روبسوزونم اما همیشه دلم می خواست یه چیزی ازت بپرسم اونم اینه که چرا باید وضع ما اینطوری باشه که ارزوی یه موز خوردن به دلمون بمونه ارزوی یه شیکم سیر غذا به دلمون بمونه.

داداش نصرت،حکمت رو به تو،توروهم به خدا می سپرم اون دنیا بامامان برات پیش خدادعا می کنیم.یادت نره بهم قول دادی سپردمتون به خدا ذستت روماچ می کنم خیلی خیلی خیلی خیلی دوست تون دارم.

خداحافظ تون باشه داداش جون.خداحافظ تون باشه داداش جون.

پیش مرگت حشمت))

نامه که تموم شد کامیار دستش روگرفت جلوچشماش وهمونجوری نشست

نامه رواز دستش گرفتم ودوباره خوندم!دفعه اول که خوندم بغض گلومو گرفت!این دفعه عرق شرم نشست روتنم!

نامه روگرفتم طرف نصرت.خجالت می کشیدم تو چشماش نگاه کنم!

نامه روازم گرفت وماچ کرد وگذاشت توپاکتش وگفت:

-نور به قبرت بباره خواهر قشنگم!من به قولم وفا کردم هم خودم درسم روتموم کردم وهم گذاشتم حکمت درس بخونه وبره دانشگاه!ایشاله تاچندوقت دیگه م یه دکتر کامل ازاونجا می آد بیرون اما حشمت جون درس ومشق واسه من اومد نداشت!

یه سیگار روشن کردوگفت:

-نکته اصلی متن زندگی یه نفر نیس!نکته اصلی لحظات تغییر وتحول توزندگی یه!لحظاتی که باعث میشه زندگی یه نفر ازاین روبه اون رو بشه!برای منم این تغییر وتحول اینجوری شد!

یه وقتی شرف داشتم اما پول نداشتم خواهرم رویه دکتر ببرم!یه وقتی شرف داشتم ولی پول نداشتم یه کیلو پرتغال بخرم بدم خواهرام بخورن!یه وقتی شرف داشتم اما نمی تونستم چهار سیر گوشت بخرم ببرم خونه وبپزم وبدم خواهرام بخورن که جون بگیرن!

حالا شرف ندارم اما خواهرم تویه خونه خوب زندگی می کنه حالا غیرت ندارم اما رخت ولباس خواهرم خوبه!حالا ابرو ندارم اما کتاب ودفتر خواهرم جوره!حالا ناموس ندارم اما شهریه دانشگاه وکلاس تضمینی ورفت وامدوخورد وخوراک خواهرم به موقع س!

یه وقتی برای تموم اینا که داشتم یکی حاضرنبود یه قرون کف دستم بذاره واسه اینم که بی ناموسی وبی شرفی وبی غیرتی م ازیادم بره هروئین می کشم

-اون وقت یادت می ره؟

نصرت-نه ادم وقتی بی ابرو شد هیچ وقت یادش نمی ره!

دوتا پک به سیگارش زد وگفت:

-یه وقتی که بیست سالم بود دلم می خواست بایه دختر دوست بشم باهم حرف بزنیم رفت وامد کنیم دردودل کنیم!کشش عجیبی نسبت به جنس مخالف خودم داشتم اون وقت نه پولش روداشتم نه امکانش رو حالا امکاناتش برام فراهمه!این همه دختر که همه شونم اینکاره ن تودست وبالم ریخته اما دیگه اون میل وکشش توم کشته شد!

یه جوون دنیایی واسه خودش داره صبح دست میذاره تواین دنیا وتااخر شب مثل بهشت واسه خودش می سازدش وفقط کافی یه که وقتی داره باهمکلاسی ش نودنیا قدم می زنه بگیرنش!تموم اون دنیا براش میشه اشغال!

من چیز زیا دی ازاین زندگی نمی خواستم اقاسامان یه شیکم سیر غذا برای خودم وخونواده م یه چهار دیواری معمولی که سرمونو بکنیم توش!یه درس ومشق ومدرسه برای همه مون!اینا چیز زیادیه؟نه بخدا!

الان دیگه تواین دوره وزمونه حق ماست که یه خرده راحت تر وازاد تر زندگی کنیم!هزار پیش که نیس دیگه الان! این همه اختراع!این همه تکنولوژی!این همه پیشرفت!یه وقتی اگه می خواستی یه خبری ازفامیلت تو یه شهر دیگه بگیری یه سال طول می کشید!حالا ازاون وردنیا تویه دقیقه باخبر می شی!خب وقتی همه دارن تواین مملکت ازاین تکنولوژی استفاده می کنن یه چیزایی م توحاشیه ش هس دیگه!مثلا کسی که می خواد سوار ماشین میشه ومی خواد صد کیلومتر رو جای چندروز تویه ساعت طی کنه باید خطر تصادف شم قبول کنه دیگه!

گاهی فکر می کنم قدیمیای ماها چه زندگی راحتی داشتن!پدربزرگا ویکی دوپشت قبل ازما!نه هوای الوده!نه این همه پدرسوختگی!الان تکون می خوری یه چاه جلو پات وامی شه که یه مرتبه هزار تاجوون رومی کشه توی خودش!

وقتی به یه نفر مزه ی یه چیزی روچشوندی وبهش نشون دادی دیگه نمی تونی ازش منعش کنی!قدیمیا خیلی ازاین چیزایی روکه ماها دیدیم ندیدن!تنقلات شون گندم وشاه دونه بوده وماماجیم جیم!خیلی که می خواستن به بچه هاشون برسن براشون سقز می گرفتن!حالا توهر سوراخی که سر می کنی توویترین ش هزار جور شکلات وادامس وپفک وچی وچی وچی گذاشتن!باید ده تامشت بزنی توشیکمت وبهش بگی که ازاین چیزا نخواد!

تلویزیون سریال درست می کنه که دختر وپسر عاشق هم می شن ومیرن باهمدیگه وحرف می زنن وحالا باهمدیگه عروسی می کنن یانمی کنن!اون وقت تامی خوای بایه دختر صحبت کنی چپق ت رو برات چاق می کنن!اون چیه؟ این چیه؟

منم این وامونده رو شروع کردم که چی؟که وقتی می کشمش یا تورگم تزریقش می کنم برای خودم یه کشور بسازم که توش یه نفرم گشنه نباشه!یه بچه به خاطر ندری ازدرس ومدرسه نیفته!یابخاطر اینکه مدادش روزود به زود می تراشه ازباباش کتک نخوره!

برای خودم یه ایرانی بسازم که همه توش خونه وزندگی ورخت ولباس داشته باش!اما وقتی این وامونده رومصرف کنی فقط بد بختیا می اد جلو چشمات!

شعر حافظ وسعدی وبقیه روباید یه بار دیگه معنی کردویه طور دیگه!باید براش معنی پیداکرد که باوضع الان ما جور باشه اصلا می خوام بدونم که اینا این شعرارو برای کیا گفتن؟برای پیر مردا وپیرزنا؟یابرای ما جوونا!یااصلا برای دل خودشون شماها می گین اگه حافظ همین الان زنده بود وقرار بود دوباره شعر بگه چه جور شعرایی می گفت؟

کامیار سرشو بلند کردوگفت:

-شاید اصلا دیگه شعر نمی گفت ومی افتاد توکار بساز بفروشی!

نصرت- کامیار جون به نظرتو سقراط کار درستی کرد یاگالیله؟بهتر نبود که اونم توبه می کرد وکشته نمی شد!؟

کامیار-به نظر من ازهمه اینا عاقل تر بهلول بود که خودشو زده بود به دیوونگی که حداقل به خاطر حرفهایی که میزد نکشتنش!

نصرت-اونام دنبال ازادی بودن وهرکدوم ازادی روبه یه شکل شناختن وپیداش کردن حالا باید ببینی ازادی اصلا چیه وچه شکلی یه؟

کامیار-ازادی م یه چهار چب کلیشه ای که ماها خودمون برای خودمون درستش میکنیم وقبولش داریم وهرکی پاشو از خط هاش این ور تر بذاره زندانی ش می کنیم!

پس ازادی م یه چیزی که میشه تغییرش داد!

نصرت-پس همه این ادما دنبال یه چیزی هستن که خودشون اندازه هاشو درست کردن وبازم به اندازه هاش نرسیدن؟!

چایی ش روبرداشت وشروع کرد به خوردن یه خرده بعدش گفت:

-حشمت روکه خاک کردیم وبرگشتیم همسایه ها رفتن وموندیم من وحکمت وبابام!خونه عجیب خالی شده بود سه نفر ازیه خونواده رفته بودن دیگه دست ودلم به هیچی نمی رفت!خونه ساکت،سرد خالی!

اما روزگار همیشه کار خودش روکرده ومی کنه برای ماهام کرد!روزا وشبا اومدن ورفتن وازمادرم وعزت وحشمت فقط یه خاطره برامون موند!اما فکر نکنین یه خاطره خوب آ!نه!یه خاطره بد!خاطره ضعف وناتوانی!یه مهر قرمز تو کار نامه زندگی!

سه چهار سال گذشته بود حکمت حدود یازده دواز ده سالش شده بود ومنم دیپلمم روگرفته بودم یه روز که ازبیرون برگشتم خونه دیدم حکمت نیس!ازبابام پرسیدم حکمت کجاس؟گفت بیابشین کارت دارم گفتم اول شما بگو حکمت کجاس؟بعدا گفت خونه همسایه هاس!گفتم برای چی؟گفت می خوام همونو برات بگم دیگه!بیا بشین رفتم بغلش نشستم که گفت ببین بچه جون توهنوز خودت بچه ای!کار وبار درست وحسابی م که نداری!خیال کار کردنم که توکله ت نیس! منم که دیگه جون وقوه فعله گی ندارم!امروز بیفتم خونه یافردا!این چندوقته خیلی فکر کردم!دیدم بهترین کار اینه که یه فکری برای حکمت بکنیم!هم یه ثواب بزرگ کردیم وهم یه خاکی تو سرخودمون ریختیم!گفتم چه فکری؟ گفت این ممد اقا شاطر خاطر حکمت رومی خواد چندوقته که برای من پیغام پسغوم می فرسته منم یکی دوبار با حکمت حرف زدم خودش راضی یه!یعنی می بینه که بالاخره یه سروسامونی می گیره!چه فایده داره که سوی چشمش روازبین ببره وهی بره مدرسه وکاغذ سیاه کنه؟بالاخره ش چی؟دختر باید شوهر کنه یانه؟اولش خودشم حالیش نبود ولی وقتی یه خرده باهاش حرف زدم فهمید!الانم رفته خونه ممد اقااینا ومادر ممد اقا داره باهاش حرف می زنه توام حرف بفهم!اینجوری برای توام بهتره!بذاراون طفل معصوم یه چیزی اززندگیش بفهمه!

یه نگاه بهش کردم وگفتم اخه باباجون شما می فهمین دارین چیکار می کنین؟گفت اره دوتا پیرهن بیشتر ازتوپاره کردم اینطوری دست وبال توام وامیشه ومی تونی یه فکری واسه زندگی خودت بکنی!گفتم اگه پیرهن پاره کردنه که من ازروزی که خودمو شناختم پیرهن پاره تنم بوده!ادم اگه پیرهنشم پاره میشه خوبه که یه خرده عقل وتجربه پیداکنه!این بچه هنوز دوازده سالشم نشده شما می خواین بدینش به یه مرد چهل وخرده ای ساله!این عقله؟!

گفت اگه من باباشم واختیارش دست منه که می گم باید زن ممد اقا بشه!گفتم شما باباش هستی ولی اختیارش دستت نیس! گفت داری...زیاد تر ازدهنت می خوری آ!گفتم شمام احترامت دست خودت باشه!نذار چیزایی که یه عمر تودلم سنگینی کرده بهت بگم آ!گفت بگو ببینم گفتم مرد حسابی خدابهت چندتا بچه داد اما چه جوری امانت داری کردی؟ یکی شونو که فروختی اون یکی شونم که ازنداری دردکشیدوصداش درنیومد تامرد!حالا نوبت این یکی شده؟!اصلا خبر داری که بچه هات چه هوشی برای درس خوندن دارن؟مردم ارزوشونه که یه همچین بچه هایی داشته باشن اون وقت وقتی خدا بهت چندتا ازاین بچه ها داده یکی یکی شونو داری پخش وپلا می کنی؟گفت اگه من بزرگ شماهام عقلم به این چیزا می رسه!توبرام بزرگتری نکن گفتم شمابزرگ ماهستی اما فقط ازنظر سن وسال اگه فقط یه کوره سواد داشتی می تونستی بشینی وباانگشتات حساب بدبختی هامونو بکنی!

اینوفتم وازجام بلند شدم که اونم بلند شد وگفت کجا؟!گفتم می رم حکمت روبیارم گفت اگه پات رو از اتاق گذاشتی بیرو دیگه منو بذار کنار!بهش گفتم اخه من چی بهت بگم؟مگه الان که کنار نیستی چیکار برامون می کنی؟یه روز سرکاری سه روز توخونه!اگه من نباشم اجاره این اتاقم نمی تونی بدی!گفت مرده شور توواون پولت روببرن که دم به سساعت تو سرما نزنی ش!گفتم من دارم جون می کنم وکا رمی کنم ودرس می خونم که حکمت واسه خودش یه چیزی بشه! اون وقت توداری ازسر خودت وازش می کنی؟دارم بهت می گم اگه حکمت ازاین خونه بره منم رفتم!اون وقت خودت می دونی بایه هفته کار وسه هفته خونه نشینی!

اینو گفتم وازاتاق اومدم بیرون ورفتم اون طرف حیاط که اتاق ممد اقا شاطر بود وبامادرش زندگی می کرد ازپشت شیشه درشون نگاه کردم ودیدم حکمت یه گوشه نشسته داره گریه می کنه ومادر ممد اقا داره باهاش حرف می زنه وممد اقام یه خرده اون طرف ترنشسته ویه کمر بندم گذاشته جلوش!دیگه حال خودمو نفهمیدم وفشار به دردادم ورفتم تو که ممد اقا ازجاش پرید وتامنو دیدخندید وگفت((خوش اومدی عمو...))که معطلش نکردم ودم تخته سینه ش که چسبید به دیوار ورفتم جلو که حکمت پرید توبغلم!

دستش روگرفتم واومدم باخودم بیارم بیرون که ممداقا جلوم شاخ شدوگفت کجا؟گفتم مرد بلا نسبت حسابی خجالت نمی کشی؟این جای بچه توئه!گفت خیال بد که ندارم می خوام زن بگیرم!گفتم این شوهر بکن نیس!گفت بده می خوام خوشبخت بشه؟گفتم باکمر بند؟!

تااود که جریان کمر بند رورفع ورجوع کنه که ازتواتاقش اومدیم بیرون ورفتیم طرف اتاق خودمون وتا رسیدیم حکمت زار زار شروع به گریه کرد!نازش کردم وبهش گفتم چیزی نیس داداش تموم شد!دیگه م تابه من نگفتی کاری نکن! گفت اخه بابا گفته که من سربار توام!برگشتم یه نگاه به بابام کردم وگفتم باباجون یادت نره چی بهت گفتم حکمت باید دکتر بشه!به ارواح خاک مادرم!به ارواح خاک حشمت اگه بخوای نقشه ای برای حکمت بکشی دیگه احترام اون یه خرده بابایی وفرزندی رومیذارم کنار وهرچی ازدستم بیاد انجام می دم!یادت نره!

اشتم اینا رو می گفتم که مادر ممد اقا شاطر اومد پشت اتاق مون ودرزد واومد تو ویه پشت چشم برای من نازک کرد وبه بابام گفت ممد اقا گفته یااون امانتی ماروبده یا پول روبرگردون!

تازه شستم خبردار شد که جریان چی بوده!برگشتم یه نگاه به بابام کردم که اونم ازتوجیبش یه پاکت دراورد وداد به مادر ممداقا واونم گرفت ورفت!تاپاشو ازاتاق گذاشت بیرون به بابام گفتم این یکی رومی خواستی چند بفروشی؟هیچی نگفت وازاتاق رفت بیرون که گریه حکمت زیادتر شد!بغلش کردم ونازش کردم که گفت داداش من سربار توام؟ گفتم تورو سر من جاداری!گفت اخه واسه توسخته گفتم اگه یه بار دیگه ازاین حرفابزنی دیگه داداشت نیستم!

اشک هاشو پاک کردم وبهش گفتم اگه می خوای همیشه دوستت داشته باشم اولا درست روخوب بخون وبعدشم همیشه هراتفاقی که می افته به داداش بگو!

طفل معصوم چه ذوقی کرد!خندیدوپرید بغلم وماچم کرد!دیگه م اون کجا حالا کجا؟همیشه درسش روعالی خونده وهمیشه م همه چیز رو به من گفته!

یه سیگار دیگه روشن کرد ودوتا پک زدوگفت:

-یه دوسه سال گذشت من دانشگاه بودم وحکمت رفته بود دبیرستان که یه روز برامون خبر اوردن که بیاین وجنازه باباتونو جمع وجور کنین!اصلا باورمون نمی شد!بایکی دوتا ازهمسایه ها دوئیدیم ورفتیم سرساختمونی که داشت کار می کرد ودیدیم که یه گوشه جنازه ش روخوابوندن ویه تیکه پارچه م کشیدن روش وچندتا مامورم اونجان ودارن گزارش می نویسن رفتم جلووبغل جنازه نشستم وروش روزدم کنار!خودش بود!صورت درب وداغون وخسته ورنج کشیده!ازبابام دل خوشی نداشتم اما هرچی بود بابام بود!یه ادم بی سواد که زنده بودن رو بانفس کشیدن اشتباه گرفته بود!

پرسیدم چی شده؟گفتن ازبالا ساختمون افتاده پایین گفتم چرا؟یکی ازعمله ها گفت صبح که اومد دوتادونه حب انداخت بالا وشروع کرد به کار کردن اون بالا سرش گیج رفت وافتاد پایین!

فهمیدم جریان چی بوده این اخریا هم تریاک می خورد وهم قرص!هروقت تریاک اشغال گیرش می افتاد قرص م می خورد که کمی نشئه گیش روجبران کنه!

خلاصه باپول صاحب کارش جنازه ش روور داشتیم وخاک کردیم ویارو حقوق یه ماهشم اضافه بهمون داد وپرونده بزرگ خاندان ما بسته شد!به همین راحتی!

-حق بیمه ای چیزی؟

نصرت-کدو بیمه برادر؟بابام اگه توهفته می تونست دوروز کار کنه کلاهش رومینداخت هوا!

-سریع بردین خاکش کردین؟شکایتی چیزی؟

نصرت-به کی شکایت کنیم؟بعدش همه شاهد بودن که بابام تریاکی وقرصی بوده!

خلاصه موندیم من وحکمت اون موقع دور وور بیست سالم بود توبیست سال چهار نفر ازخونواده م روازدست داده بودم! سه بار جنازه رو دست م مونده بود!پرونده درخشانی ها!

اومد بقیه حرفش روبزنه که ازبیرون سروصدا اومد!یکی داشت جیغ می کشید والتماس می کرد!من وکامیار بلند شدیم ورفتیم پشت پنجره که دیدیم سه تامرد دست یه پسر بچه ده دوازده ساله رو گرفتن دارن به زور می برنش تواتاق وپسره م هی زور می زنه ومی خواد فرار کنه!برگشتم به نصرت گفتم:

-چی شده؟این کیه؟

نصرت-چیزی نیس بیاین این طرف!

دوباره یه نگاه توحیاط کردم که صدای پسره مثل ضجه ی پیرزنا شده بود!دوباره به نصرت گفتم:

-نصرت خان جریان چیه؟

نصرت-بگم ناراحت می شین!

-این پسربچه رواوردن اینجا چکار؟

نصرت-اوردن بی سیرتش کنن دیگه!

اینو که گفت برگشتم یه نگاه به کامیار کردم ودوتایی یه مرتبه پریدیم وکفشامونو پا کردیم ودوئیدیم بیرون طرف همون اتاقی که پسره روبرده بودن!

عوضی رفتیم تویه اتاق دیگه وبرگشتیم بیرون ورفتیم توهمون اتاق که چی دیدیم!!!داشت حالم بهم می خورد!!

دوتاازاون مردا داشتن لباس پسره رو به زور ازتنش درمی اوردن ویکی دیگه شونم دردهن پسره رو گرفته بود که جیغ نزنه!یه مرتبه خون جلو چشمم روگرفت وپریدم وبامشت زدم توصورت یکی شون وکامیارم یکی شونو گرفت وپرت کرد یه طرف وپسره رو بلند کرد وگرفت پشت خودش!مردا جاخورده بودن که یکی شون ازتو جیبش چاقو دراورد وکامیارم یه صندلی چوبی رو ورداشت وبلند کرد روهوا واماده بود بزنه توسرش که پرده رفت کنار ونصرت اومد تو اتاق وباتشر به یارو گفت:

-بذار تو جیبت اون گزلیک رو!

یارو یه نگاه به ما کرد ویه نگاه به نصرت وچاقو روگذاشت توجیبش ومن وکامیارم دست پسره رو گرفتیم واوردیم بیرون وبردیمش دم در وتوکوچه که رسیدیم به پسره گفتم:

-خونه تون کجاس؟

همونجور که گریه می کرد ودماغش اویزون بود گفت:

-چندتا کوچه بالاتر!

یه مرتبه نصرت همچین زد توگوشش که خون ازدماغش فواره زد بیرون وکامیارم یه چک دیگه ازاون ور بهش زد ونصرت بهش گفت:

-اگه یه بار دیگه این طرفا ببینمت خودم سرتو گوش تاگوش می برم!بدو گمشو خونه تون!

پسره مثل برق دوئید وفرار کرد وپشت سرشم نگاه نکرد که نصرت گفت:

-هرچندوقت به چندوقت یه پسر بچه رو گول می زنن ومی کشونن اینجا وبلا ملا سرش میارن ومیندازنش توکار!

کامیار-برای توام دردسر درست کردیم!

نصرت-نه اتفاقا برعکس!احساس کردم که هنوز یه خرده ادمیت توم مونده!

-به خدا شما خیلی ادمتر ازخیلی هایی که ادعاشون می شه هستی نصرت خان!

یه نگاهی بهم کرد وخندید

کامیار-این یارو هارو چیکار می کنی؟

نصرت-اینا لاشخورای خودمونن فقط یه خرده پررو شدن!

کامیار-می خوای باهم دیگه برگردیم تو؟

نصرت-برای چی؟

کامیار-که تنها نباشی.

نصرت-اینا کارشون پیش من گیره خیالتون راحت باشه

کامیار-پس فعلا ما می ریم کاری چیزی نداری؟

نصصرت-نه به امان خدا بهم زنگ بزنین!

کامیار-می زنیم

نصرت-راستی اون فامیل تون چی شد؟

-پیداش کردیم

نصرت-خب به سلامتی کجا بود؟

-خونه یکی ازدوستاش میترا خانم حدس زد وبهمون گفت

دوباره خندید

-یه تشکر بزرگ بهش بدهکاریم

نصرت-همون که پیداش کردین برای میترا مثل صدتا تشکره!

کامیار-خب فعلا خداحافظ

دوتایی ازش خداحافظی کردیم ورفتیم طرف ماشین که یه پسر بچه دور ورش می پلکید نصرت خندیدوگفت:

-مواظب ماشین تون بوده!

کامیارم یه دستی به سرش کشید ویه هزار تومنی داد بهش که چشماش برق زد ودوئید رفت!

دوتایی سوار شدیم ویه دستی برای نصرت تکون دادیم وبامکافات ازتواون کوچه باریک اومدیم بیرون همونجور که داشتیم می رفتیم کامیار گفت:

-ای بر پدر ومادر اصلی وفرعی این گندم لعنت!ببین به چه روزی مارو واداشت!چه چیزا باید بااین چشمامون ببینیم!

-اما چه حرف قشنگی نصرت زد!باید شعرای حافظ وسعدی وبقیه رودوباره معنی کرد!

کامیار-شایدم باید شعرای جدید گفت

یه ساعت بعد رسیدیم دم خونه وماشین روزدیم تو وپیاده شدیم وازهمدیگه خداحافظی کردیم ورفتیم خونه مامانم اینا خوابیده بودن منم رفتم تواشپزخونه وناهارم روکه برام گذاشته بودن روگاز رو ورداشتم ویه خرده خوردم ورفت گرفتم خوابیدم

ساعت تقریبا نزدیک7بود که بیدار شدم هواداشت تاریک می شد یه دوش گرفتم ولباسامو عوض کردم وازخونه رفتم بیرون

مامانم وعمه م یه خرده جلوتر داشتن باهمدیگه حرف می زدن تاعمه م منو دید دوئید جلو وبغلم کرد وتند تند ماچم کرد هی منو ماچ می کرد وگریه می کرد وتشکر!

بعدش که یه خرده اروم شد گفت که گندم تقریبا وضعیتش رو قبول کرده!خیلی خوشحال شدم ازشون خداحافظی کردم ورفتم سراغ کامیار نزدیک خونه که رسیدم دیدم صدای گیتارش می اد!هروقت خیلی خوشحال بود یاخیلی ناراحت گیتار می زد! هم خوب می زد وهم خوب می خوند!صدای بم وقشنگی داشت!

ارو رفتم بغل پنجره اتاقش واستادم وبدون صدا یه سیگار روشن کردم وگوش دادم.

-یه دیواره،یه دیواره،یه دیواره

یه دیواره که پشتش هیچی نداره

تاکه دیوار و پوشیدن سیه ابرون

نمی اد دیگه خورشید ازتوشون بیرون

یه اهنگ ازفرامرز اصلانی روداشت می زد ومی خوند!شاید بگم ازخودشم قشنگ تر می خوند!

-یه پرنده س،یه پرنده س،یه پرنده س

یه پرنده س که ازپروازخود خسته س

گل بال ش روبستن دست دیروزا

نمی اد دیگه حتی به یادش فردا!

تکیه م رودادم به دیوار که گفت:

-می دونی امروز خیلی ازخودم خجالت می کشیدم!

((موندم داره باکی حرف می زنه))

-یه روزی خونه ای بود که تابستونا

روی پشت بومش ولو میشد خورشید

درخت انجیر پیری که توباغ بود

همه کودکی های مرا می دید!

یه خرده وسطش اهنگ زد ودوباره گفت:

-فکر می کنی چندتاجوون باید فنابشن تاچندتاجوون مثل من پولدار باشن وخوش بگذرونن؟

((فکر کردم حتما یکی تواتاقشه))

-یه اوازه یه اوازه یه اوازه

یه اوازه که توسینه م شده انبار

یه اشکی که می چکه روی گیتار

به این ها عاقبت کی گیرد این کار

یه مردابه یه مردابه یه مردابه

یه مردابه توی تن ازفراموشی

یه چراغی که میره رو به خاموشی

نگردد شعله ور بیهوده می کوشی

یه خرده دیگه اهنگ زد وبعدش گفت:

-امروز خیلی ازت خوشم اومد وقتی یارو روزدی

تازه فهمیدم بامنه!رفتم جو پنجره وگفتم:

-ازکجا فهمیدی من اینجام؟

کامیار-حداقل کمتر اون ادکل خوشبوت روبزن که بوش همه جاروورنداره!

-یه خرده دیگه بزن کامیار

کامیار-چی دوست داری برات بزنم؟

-هرچی فقط بزن بخون

پرید ونشست لب پنجره وشروع کرد به زدن اهنگ فرهاد خدابیامرز رو زد!قسمت اولش رو به قدری قشنگ اجرا کرد که فقط به پنجه هاش نگاه می کردم ولذت می برد!

-گنجشگک اشی مشی-لب بوم مانشین-بارون می اد خیس می شی-

برف می اد گوله میشی-می افتی توحوض نقاشی

انقدر قشنگ می خوند وقشنگ می زد که اصلا متوجه نشدم یکی پشت سرم واستاده!

-کی میگیره فراش باشی-کی میکشه قصاب باشی-کی می پزه اشپزباشی-

کی می خوره-حاکم باشی-

گنجشگک اشی مشی

گیتار روگذاشت روپاش وگفت:

-سلام

برگشتم پشت سرمونگاه کردم که دیدم گندم وشقایق پشتم واستادن!یه مرتبه هردو شروع کردن براش دست زدن که گفت:

-خب شقایق خانم یکی طلب ما!

شقایق-باید ببخشید بخدا!چیکار کنم؟نمی تونستم به دوستم خیانت کنم!اما شماهام که خیلی خوب پیداش کردین!

برگشتم وبه گندم نگاه کردم داشت منو نگاه می کرد که شقایق گفت:

-کامیارخان سرقفلی سیم کارتتون خیلی گرونه ها!دقیقه ای یه زنگ می خوره ویه دختر خانم باصدای قشنگ حرف می زنه وشما رو می خواد!

کامیار-اِی بگم این مخابرات چطور نشه!شماره خوابگاه دختران افتاده رو من!می ان اونجا روبگیرن اینجا رو می گیرن!

شقایق-اگه اینطوریه چطور اسم شمارومی گن!

کامیار-ازبس من جواب دادم وشماره درست رو بهشون گفتم دیگه باهمه شون اشنا شدم اینه که گاه گداری م یه زنگ می زنن ویه حالی ازمن می پرسن!

شقایق وگندم زدن زیر خنده که به کامیار گفتم:

-یکی دیگه بزن

شقایق وگندمم شروع کردن براش دست زدن که گیتار رو ورداشت وشروع کرد اهنگی رو زد که من عاشقش بودم.

-بوی گندم مال من-هرچی که دارم مال تو

یه وجب خاک مال من-هرچی می کارم مال تو

اهل طاعونی این قبیله مشرقی م

تویی اون مسافر شیشه ای شهر فرنگ

پوستم ازجنس شبه پوست تو ازمخمل سرخ

رختم ازتاول تن پوش توازپوست پلنگ

بوی گندم مال من-هرچی که دارم مال تو-یه وجب خاک مال من-هرچی می کارم مال تو

نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم

تواخه مسافری خون رگ اینجا منم

تن من خاک منه ساقه گندم تن تو

تن ماتشنه ترین تشنه یک قطره اب

به قدری قشنگ خوند که وقتی تموم شد رفتم جلو وماچش کردم که گندم گفت:

-ساقه گندم خاکم لازم داره

برگشتم دیدم داره منو نگاه می کنه اروم بهش گفتم"

-تنها پیدا کردن حقیقت مهم نیست!ظرفیت تحمل حقیقتم مهمه!

کامیار ازلبه پنجره پرید پایین وگفت:

-بریم توباغ شب وموسیقی و دختر خانمای خوشگل چی کم داره؟

شقایق-اقاپسرای خوش تیپ

کامیار-نه،یه اتیش باهیزم ویه کتری که توش چایی دم کنی!

چهارتایی خندیدیم ورفتیم وسط باغ ویه جا که درست وسط باغ یه الاچیق بود ویه باربیکو داشت اتیش روشن کردیم وکامیار رفت وازمش صفر یه کتری اب گرفت اومد وگذاشت رواتیش وچهارتایی نشستیم

شقایق-این چندروزه که گندم پیشم بود ازشماها خیلی تعریف می کرد!

کامیار-خداسایه شو کم کم ازسر ماکم نکنه این گندم خانم رو!

شقایق-شمار شته تحصیلی تون چیه؟

کامیار-خدمات وامور اجتماعی!

شقایق-چی؟

کامیار-ماازصبح راه می افتیم وفقط به دخترخانمها ومردم واینا کمک می کنیم!

شقایق-درامدم داره؟

کامیار-واله یارو گوسفندرو می دزدید ومی کشت وگوشتش رو خیر وخیرات می کرد ومی گفت گناه دزدی به ثواب خیر وخیرات در این وسط پوست ودنبه شم استفاده ما!

شقایق وگندم زدن زیر خنده!

شقایق-پوست دنبه شما این وسط چیه؟

کامیار-یه لبخند که بهمون بزنن اجرمون روگرفتیم بی توقعیم واله!

شقایق-اتفاقا منم یه دوست دختری دارم که اخلاقش همینطور یه!

کامیار-می ره کمک پسرا؟

شقایق-نه بابا!منظورم اینه که به مردم کمک می کنه!

کامیار-خب بگو بیاد باهم کار کنیم!

دوباره زدیم زیر خنده!

شقایق-شماها اصلا سرکار می رین جدی؟

کامیار-شعار ماتوزندگی اینه اول کار دوم کار سوم کار!

گندم-شماها که همیشه توخونه این!

کامیار-خب می مونیم توخونه که به کار شماها برسیم دیگه!
شقایق-کامیار خان شما چندسالتونه؟

کامیار-یه سال ازسامان بزرگترم!

شقایق-سامان خان چند سالشونه؟

کامیار-یه سال بعد ازمنه

شقایق-خوب دوتایی چند سالتونه؟

کامیار-یه سال باهمدیگه فرق داریم

شقایق و گندم زدن زیر خنده!

شقایق-یه اهنگ دیگه بزنین!خیلی قشنگ می زنین ومی خونین!راستی چرانرفتین خواننده بشین؟

کامیار-نشد یعنی نذاشتن!

شقایق-برای چی؟

کامیار-راستش قرار بود من واین سامان باهمدیگه کار کنیم یعنی من گیتار بزنم وسامانم ضرب بگیره اما گفتن ضرب اشکال نداره اما گیتار ممنوعه!

شقایق-پس این همه می آن تواین کنسرتا وگیتارمی زنن چیه؟

کامیار-اونا فرق می کنه!اونجا ازاده!

شقایق-مگه شما کجا می خواستین بزنین؟

کامیار-توخیابونا!قرار بود یکی یه عینک دودی م بزنیم ودوتایی راه بیفتیم توخیابونا وشب عیدا واسه مردم اهنگ بزنیم! بهمون گفتن فقط اکاردئون وسرنا وویلن ازاده!

شقایق-منو بگو که باور کردم!

کامیار-اخه شما ساده این!!

شقایق خندید وگفت:

-من همچین ساده ساده م نیستم!

کامیاریه نگاهی به شقایق کردوگفت:

-انگار یه اهنگ بزنم بهتره!

گیتارش رو ورداشت وشروع کرد

-میون این همه کوچه که بهم پیوسته کوچه قدیمی ما کوچه بن بسته

دیوار کاهگلی باغ خشک که پرازشعرای یادگاریه

مونده بین ما واون رود بزرگ که همیشه مثل بودن جاریه

یه خرده خوند وبعدش همونجور که اهنگ رو می زد گفت:

-من یه دختر بچه ای رومی شناسم که تواخرین لحظه عمرش دلش می خواست بدونه که موز چه مزه ایه!جالب اینکه حتی برادر بزرگترشم نتونست بهش بگه!

شقایق وگندم باتعجب یه نگاه به همدیگه کردن که کامیار دوباره خوند

-توی این کوچه به دنیا اومدیم توی این کوچه داریم پامی گیریم

یه روزم مثل پدربزرگ باید توهمین کوچه بن بست می میریم

اماما عاشق رودیم مگ

نظرات شما عزیزان:

ghazal
ساعت17:00---14 آبان 1392
عززززززززیزم وبلاگ خیلی خوب و مفیدی داری من همیشه ب وبت سر میزنم از کارت خیلی راضیم گلم امیدوارم موفق باشی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 22 شهريور 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 296
بازدید کل : 11643
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس